حرف برخاسته از دل
سلام عشق مامانی صبحت قشنگ پاییزیت بخیر عزیز دلم صبح که از خواب بلند شدم برم سرکار تو هم بیدار بودی رفتم برات شیر بیارم بخوری تا بخوابی اما مثل اینکه فهمیدی میخوام برم تو هم کمی اذیت کردی و آخر سر هم تحویلت دادم به بابایی و زدم بیرون نمدونم اون التماس تو چشمات این بود که تو رو هم ببرم تا باهات بمونم کاش زودتر حرف بزنی و اونوقت بهت میگم که عزیزدلم من مجبورم برم سر کار به خاطر آسایش تو تو زندگی و اینکه در اینده راحت زندگی کنی چون همه تلاش و آرزوی من اینه فکر میکنی من اینجا دلم برات تنگ نمیشه مخصوصا روزایی که موقع رفتن تو بیداری و دستاتو به طرفم دراز میکنی که منم ببر و من اونوقت با سختی ازت دل میکنم میدونم تو هم دلت برام تنگ میشه و ...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
14:37